۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

سوگواران گرسنه


مرد ،خسته ازکارروزلحظات درمقابل این کراچی وآن کراچی پرازمیوه استاد وازنرخ سیب های سبز وترشی که بوی گنده ازآنها متصا عد میگرد ید ، پرسید . اوپس از چانه زدنها بافرشنده گان قدری سیب خریده ودردستمال گل سیبش گذاشت ، سیب ها بانانهای سبوسی سیلویکجا شدند وپس ازگره زدن دستمال توسط مرددردست ضعیفش قرارگرفتند . مرد درحالیکه دانه های عرقش راباگوشه های دستمال گل سیب پاک میکرد به مشکل به سرویس بالا شد وبرچوکی یی نشست . سرویس گاهی چون اسپ وحشی تاخت میگرفت وزمانی چون اسپی مهار شده درایستگا هی میایستاد . وراکبین در سرویس از هردرحر فهای میزدند ، اما مرد درانیشه بود وبه ماحولش توجهی نداشت . اونظری به دستمالش انداخت . بعد کودکان قد ونیم به یادش آمدند که باورود مرد به استقبالش می شتابند وهمه میکویند : بابه چی آوردهیی ؟ ومرد بز سر زانو نشسته گره های دستمال را باز مینماید وبه هر کودکش سیبی مید هد واما وای ازدست این کودکان ! یکی اش میکوید : بابه از مه خراب اس !دیگر ش میگوید : بابه از مه ره کرم خورده وآن دیگرش : بابه از مه بابه ازمه سیاه شده ، بوی میته ! ومرد همه را پدرانه آرام میسازد چاقوی کوچک وبی جلا یش رامیکشد وسیب هرکدام راپوست میکند گندیده گی ها رایکطرف میگزارد . کرم خوردگی هاراجدامیکند واز سیب ها به هرکدام میدهد . بعد به یگانه اتاق تنگ وتاریک که ازخزنده گان وگزنده گان هرچه درآن یا بی داخل میشود زن درمقابلش برفرش وصله خورد وتکه پاره شده اتاق می ایستد ومانده نباشی اش میدهد ومرد به زن میگوید : جورباشی . بعد مرد برگوشه یی روی دوشکی می نشیند ودر حالیکه عرق هایش را ازصورت می زداید ، نانها را ازدستمال بیرون میکشد وجلو زن میگزارد .
او به زن میگوید :جی داری که بخوریم ؟ زن میگوید : کچالوی جوشانده اس . مگرنمک نداریم ! مرد نداشتن نمک را درکنار سایر نداشتن ها درذهن میگذارد و باخودمیگوید : نمک رامیشود آورد .نمک را میشود خرید ولی کی باشد که دگر کمبودی ها را داشت . کی با شد که آرد داشت تا نانی در خانه باشد وتکلیف آوردن وایستادن درعقب غرفه ها نباشد ؟ کی باشد که روغنی درخانه باشد ونانی درآن تر کرد ونان روغنی خورد !
فکرمرد ازین سبقت جست وبه زنده گی بلند تری که دگران دارند . فرارسید واما مرد مطیع وقانع که به « چه رسد ، چنین افکار رهایی جست وروبه زن نموده گفت : بیا رکه بخوریم .
***
سرویس به آخرین ایستگاه رسید . مردخسته از کار . موتر را ترک گفت وبه کوچه های تنگ وتاریک وپیچ درپیچ پیچید . اواز دکان محل قدری نمک نیز خرید . وبا خشنودی ورضایت اززنده گی راه خانه را که درامتداد کوچه بود درپیش گرفت .
واما پا های مرد سسنتی کرد . ضربات قلبش ایستاد . سبیب ها ودستمال گل سبیب ونان های سیلو به آسمان خدا رفتند . شش پارچه ، پارچه شد .انفجار راکت هستی اش را ازش گرفت ودر نبود او زن وفرزندانش را سوگوارو گرسنه تر ازقبل ساخت .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر