۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

من وخاطرات دوره ی تحصیلم - نوشته ای : گل احمد « حکیمی »

...سال 1980 عیسوی بود
و ما چهل و پنج نفراعم ازدخترو پسر بودیم. خوب بخاطر دارم که صبح وقت ازشهر«ماسکو» به جانب شهرک «استفراپل» که بعد ها برای مان به شهرخاطره ها مبدل شد، حرکت کردیم و سه شبانه روز راه را طی کردیم تا به آنجا رسیدیم.
صدای توله ای انجن ترن نغمه ی یک زندگی نورا در گوش های مان زمزمه می کرد....
پس از رسیدن به آن شهر، پنج سال تمام را درفضای کاملا صمیمانه در کنارهم و با هم سپری کردیم و با همدیگر آشنا و دوست شدیم وعده ای از ما نیزدرآن سالها با هم همخانه شدند، تا متباقی لحظات زندگی را برای همیشه در کنار هم بگذرانند.
طبیعی است که هر یک از ما خاطرات بیشماری نیز ازآن زمان با خود داریم.
اما اگرازمن سوال شود که، چند سال زندگی کرده ای؟.
درجواب خواهم گفت:
" فقط پنجسال!". وقتی میگویم که:
"پنج سال زندگی کرده ام." البته این بدان معنی نیست که بقیه ای عمرم را به بیهوده گی گذشتانده باشم.
نه!. ابدا چنین نبوده است، بلکه آن سالها درواقعیت سالهای استسنائی زندگی من بودند - سالهای " سرشاری، مستی و جوش جوانی" ما بودند....
گاهی هم باخودم می گویم: "اگرآن سالها باردیگربرمی گشتند و ما هم دوباره جوان می شدیم چه می شد؟."
یقیننا همان می شد که امروز آرزوی آنرا داریم، تا استفاده ای بهتری ازآن سالهای عمرخویش می کردیم....

اما چه باید کرد؟
-------
<--ادامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر