۱۳۹۹ آذر ۲۶, چهارشنبه

سر گذشت اسارت دو پیلوت ، جگرن منیر خلمی و تورن واسع احمدی در زندانهای پاکستان

 
 


 
 سید عبدالقوس سید
 
 
 
پاره های از کتاب : حماسه نبرد جلال اباد .
فصل - نقش قوتهای هوایی در نبرد جلال اباد .
سر گذشت اسارت دو پیلوت ، جگرن منیر خلمی و تورن واسع احمدی در زندانهای پاکستان :
در زندان : سپیشل برانچ : کشیدن ناخن های پا
- شب اول و دوم با شکنجه های گونه گون ،‌شلاق کاری ، اویزان کردن ، برق دادن ، سپری گردیده بود که تفصیلات ان درج کتاب است . حال شب بعدی :
انبور ،ای اس ای
و کشیدن ناخن ها
××××××××××××××
یک هفته تعطیل با زخمهای التیام نیافته بازهم کابوس زمانی ساعت ۱۲شب فرا رسیده بود ، با دست و پای قفل شده باز هم نزد مستنطق ها برده شدم . نخستین سخن اش این بود که چرا به خود و خانواده خود رحم نمی‌کنی ، معلومات در باره گارنیزون هوایی قندهار نمیدهی و پناهندگی سیاسی نمی‌خواهی ؟
پاسخم این بود شما خواسته اید به اجبار و اکراه و تحقیر مرا وادار نمایید که مطابق میل شما اسرار نظامی کشورم را افشا نمایم ، با رسانه‌ها مصاحبه نمایم و دولت دموکراتیک کشورم را محکوم نمایم اما بشما یکبار دیگر تکرار می‌کنم :
سر مرا نه شما و نه ظلم وتوحش شما می‌تواند خم کند نه ترس نه مرگ سرم تنها برای میهن و مردمم خم می‌شود من هرگز بوطن ام خیانت نخواهم کرد و با مقاومت خود میخواهم سیستم جنایت و مجازات شما را تحقیر نمایم .
با اشاره مستنطق ،‌ دو محافظ که یکی آن با سیمای جلادی که پیش بند قصابی پوشیده بود و یک انبور تیز دندان در دست داشت، هردو شان پای زولانه بسته ام را محکم گرفته انبور را در برابر چشمانم مانند شعبده بازی به رقص در آورده بودند من فکر کردم آن‌ها با این کار مرا می ترسانند تا مطابق میل شان رفتار نمایم اما آن‌ها با یک جنایت وحشیانه به کشیدن ناخن ها مبادرت ورزیده بودند ٬ ناگهان دست آن دژخیم نه با یک حرکت آنی بلکه اهسته اهسته که باعث انتشار درد به سراپای وجودم گردد نخست نیم ناخن انگشت کلان پایم را از جایش کندند و سپس متباقی را از انگشت پا جدا کردند ، پنداشته بودم همه ناخن ها را یکی بدنبال هم خواهند کشید ،از اینرو علی الرغم شدت درد و سوزش که تا اعماق جانم رخنه زده بود خواسته بودم تحمل و صبوری را ذخیره نمایم تا خرچ درد های شدیدتر و مضمحل کننده تر بعدی نمایم ، از این رو نخواستم داد و فریاد بر آورم و به نصب العین ام که
مقاومت، بود خیانت نمایم ،تضرع و زاری نکردم و فقط چند دشنام غلیظ به دم و دستگاه ای اس ای حواله کردم اما ‌ شراره ء از خون چنان جاری گردیده بود که بنداژ و پلستر قادر به توقف آن نبود، برنامه انشب بازجویان تنها به کشیدن یک ناخن اکتفا نموده بودند .
انشب بعد از شکنجه جانسوز که پارهء از تنم را جدا نموده بودند و در گرمای نفسگیر تابستانی به سلولم آورده شدم . گمان میکردم زمین تکیه گاه اش را از من گرفته و از شدت درد مضمحل کننده حجم تاریکی را بیشتر احساس میکردم ، در حالیکه خواب به چشمانم راه نیافته بود که صدای بلند گوی مسجد ار دور دست ها که خدا را به یگانگی می ستود و تعجیل در راه رستگاری را پیام میداد طنین انداز گردیده بود ، صدای که در ژرفاتی وجودم عبودیت به آفریدکار و امید های فروخفته ی عشق بوطن را زنده نگاه میداشت و صبر وتحمل نثارمیکرد .
شب بعدی نوبت کشیدن ناخن دیگر رسیده بود ، مستنطق کتابی را بنام «حماسه های جاودان » اثری از دگرمن سید قدوس سید که از سوی نشرات اردو منتشر گردیده و اسم و عکس من بعنوان یکی از پیلوتهای شجاع در دفاع از وطن در برابر تجاوزات پاکستان درج گردیده بود، بمن نشان داده گفتند آیا این تو هستی ؟ من پاسخ دادم بلی من هستم ، او گفت همین سند کافی است که تو در سلول‌های انفرادی ما حبس ابد باقی بمانی ،‌ حال ترا تنها یک چانس نجات میدهد ٬ در خواست پناهندگی بده و مصاحبه کن ٬ در پاسخش گفتم حال من به مجازات و توهین‌های شما عادت کرده‌ام ، با افتخار بان ، تا زنده‌ام میخواهم شایسته آن صفات باشم .
به آن جلاد با پیش بند سرخ و انبور بر دست اشاره کرد که تو کارت را بکن ، پیش از آنکه او انبورش را که برای من شباهت « گیوتین » را داشت بکار اندازد مستنطق گفت ، بازهم چانس خود را ازدست مده ،‌خود و خانواده ات را نجات بده ،‌ما میدانیم که خانواده ات در مکرویان کابل زندگی میکند وما میتوانیم آن‌ها را دچار مصیبت نماییم ، به همسر و اطفال ات رحم کن ، پناهدگی درخواست کن و زندگی راحت با انتقال به آمریکا را برای خود کمایی کن . در پاسخشان گفتم من به سوگند نظامی خود ووطنم خیانت نمی‌کنم ،‌اگر شهامت دارید یک گلوله شلیک کنید و انتقام خودر ا ازمن بستانید ، مستنطق با خندهء زهر دار و با تمسخر گفت ، میجر صاحاب ، ما تو را طوری مجازات میکنیم که در سلول‌های انفرادی هما نجا عزراییل بسراغت بیاید ، گلوله را بالای تو مصرف نمیکنیم .
آنگاه به آن تبهکار اشاره کرد و او با انبورش بجان من افتاد و بازهم در نخست نیمی از ناخن کلان پایم را بر داشت ، و چنان درد شدید و تحمل نا پذیری تولید کرد که در سراسر وجودم رعشه افگند ، سرم گیچ خورد ، در حالیکه بر زمین می‌نشستم نتوانستم خودم را کنترول نمایم دشنام های غلیظی را بهمه شان نثارکردم و سپس چند سیلی و لکد محکم محافظ را دریافت کردم .
حوالی ساعت ۳ شب بود که بحال نیمه اغما با دست وپای بسته کشان کشان به سلولم آورده شده بودم .انشب با شنیدن اسم خانواده از زبان آن دو مستنطق تبهکار که مبادا مقهور ی
ای اس ای واقع شوند به آن‌ها اسیبی برسانند ، مانند شبحی از برابر دیده گانم میگذشت . اضطراب هولناکی در ذهنم خانه کرده بود تا حدیکه اصلاً درد ناخنها و زخم ها را فراموش کرده و به عزیزیان خانواده‌ام می‌اندیشیدم ، گویی دیوی درون وجودم نعره می‌زد از هیاهوی انتقام جویی او در خشم می سوختم اما ساکت بودم .
انشب گرمای سنگین و خفه کنندهء بر گلویم پا می فشرد ،‌ تنها ماه جون فرشته سماوی از ورای پنجره کوچک اهنی بدرون سلولم می تابید و خود را دراغوشم می انداخت مدتی در کنارم می غنود وبمن نیرو میداد و مقاومتم را در برابر دشمن می ستود .
می پنداشتم برای یک نظامی اثبات درجه وفادری به وطن این الزامی نخواهد بود که که زمین و زمان را بخرد و ثروت ااندوزی نماید ، فقط کافی است آدم خودش را نفروشد .
اگر مقاومت باطنی من نبود ای اس ای با تحقیر و توهین مرا به لجنزار تسلیمی و افشای راز های نظامی می‌کشاند.
 
 
 
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر