۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

حکایت


حکایت میکنند که درزمان های گذشته حاکمی زندگی میکرد که سالهای درازبه امید وآرزوی داشتن پسری بسرمی برد ، اماموفق نمی شد . سرانجام درحالیکه فکر میکرد هرگز وارثی نخواهد داشت ،همسرش پسری بدنیا آورد . با تولد این طفل، حاکم ازخوشی درجامه نمی گنجید .جشن سرورونشاط برپا شد . گاوها وگوسفند هارا قربانی کردند وافراد زیادی دراین ضیافت شرکت کردند . سیل هدایا وتهنیت هاازجاهای دور ونزدیک جاری شد . مدتها گذشت ،کودک بزرگ شد و پدرهم تا حد جنون شیفتۀ یگانه پسرخودگردید ، ولی درمورد تأدیب وطرز رفتار اوهیچگونه سعی وکوشش بعمل نیاورد . وقتی طفل به چهارسالگی رسید ، حاکم به یکی ازمستخدمین مهتمد خودسفارش کرد که طفلی به سن وسال پسرش پیدا کند . مستخدم ظالم پس ازمدتی،طفل کوچک وفقیری راازیک قریۀ دورافتاده انتخاب نموده با زور وتهدید اوراازآغوش گرم والدینش جدا کرد وبه خانۀ حاکم آورد .درآنجا ،زندگی برای این طفل معصوم وفقیر سراسررنج وذلت بود . هرگاهی که پسرحاکم کارخلافی میکرد .بجای اوآن کودک غلام ومسکین تنبیه ومجازات میشد .ملازمین دربار اورا به حضور حاکم ووارث اومی کشاندند ودرزیرتازیانه های سخت ودردناک خود میگرفتند تا بیحال شده وبیهوش میگردید . باگذشت ما هها وسالها هردوکودک بزرگ شدند و به سن بلوغ رسیدند . پسرحاکم به یک جوان مغرور ،متکبر وخودخواه تبدیل شد .دردربارحاکم شایع بود که پسر درواقع برپدرخود حاکمیت دارد زیرا درهمان سن کم به هرمیل وآرزو بدون چون وچرامی رسید . مردم از روزی که اوفرمانروای آن ناحیه گردد وسرنوشت مردم آنجا رادراختیار خودبگیرد سخت بیم داشتند . درد ورنج دیگران به پسرحاکم نشاط وفرحت زیادی می بخشید و ازآزار واذیت به مردمان مظلوم وبیگناه لذت می برد . درعین حال پسرک قمچین خور ، جوائی نیرومند ونجیب وآرام بار آمد . اندام رسا وقوی ،سمای جذاب و زیبا ،شخصت مهربان ودید وسیع و والا داشت ونیاز دیگران رامقد متراز منافع خود میدانست . وقتی پسرحاکم به سن بلوغ رسید ،پدرش دگر احتیاجی به موجودیت پسر قمچین خور ندید ،لذا غلام بدبخت را دوباره به وطن وخانه اش فرستاد .در آنجا درفرصت کم پسرک قمچین خورمحبوب خاص وعام شد . اگرکسی به سختی ومشکل دچارمیگردید اوبه داش میرسد وبه اودلگرمی وتسلی می بخشید . بدون مزد ،به کمک مردم نیازمند وفقیرمی شتافت . مردم همیشه اورا می دیدند که درمزرعۀ روستائیان کم بغل وبی کس، ازصبح تا شام کارمیکرد وآنها راکمک مینمود . چندسال بعد حاکم مرد . پسرش جانشین اوشد . درمدت کمی ظلم وستم حکم جدید بجائی رسید که تمام مردم آن ناحیه دربیم وهراس دایمی بسرمی بردند .سپاهیان اواطراف واکناف رازیر پامیگذاشتند وبه اعمال نادرست و وحشیانه مبادرت میورزیدند . ازهرقریه ودهی که می گذاشتند ازمردم به زورغذا می گرفتند . اگرهم کسی اعتراض می کرد ،خانه اش راباخاک یکسان وزندگی اش راتاراج میکردند . روزی قدم منحوس حاکم به قریۀ پسر قمچین خوررسید ،زیرا شنیده بود که آن قریه،اسپ خوب تربیه میکند واوهم علاقۀ شدیدی به اسپ داشت . حاکم داخل قریه شد وازمردم تقاضا کرد که همه اسپان وقاطران خودرا به او پیشکش کنند . مردم همه مواشی خودا آوردند ،ولی مواشی مردم مورد توجه حاکم قرار نگرفته ،حاکم بدبین پنداشت که آنها اسپ های خوب خود را پنهان کرده اند .لذا گفت : «این دهاتیان خسیس وبدبخت همیشه اموال خوب خود را مخفی میکنند . وقتی مردان من دست بکارشود ،آنگاه زاری خواهند کرد که تمام چهارپایان شان را بگیرم وبروم » پس براسپ خودتکیه زد وخانه به خانه تلاشی را شروع کرد . وقتی چیزی نیافت وشرمنده وخجل گردید پس بابی رحمی تمام امرکرد تا ده را چوروخانه ها را به آتش بسوزانند . مردان او خانه بخانه ودکان به کادن رفتند ، مال ودارائی مردم را تاراج وغارت کردند وآتش زدند . درظرف چند دقیقه تمام قریه طعمۀ آتش گردید . مردم وحشتزده تلاش میکردند کودکان ومواشی خود را که دربین شعله های آتش دست وپا می زدند ،نجات بدهند . زنها فریاد می زدند ،کودکان گریه میکردند ومواشی بانگ برمی آوردند . درهمه جا وحشت واضظراب حکمفرم بود وتماشاگرآن صحنه حاکم بود که براسپ خود نشسته ناظراعمال وحشیانۀ عمال خود بود . درمیان شعله های آتش ودود ،پسر قمچین خور نظرحاکم راجلب کرد که سطلی آب دردست وبا قبول خطر ،مردم ومال شانرا ازآتش نجات میداد . حاکم ذوق زده فریادکرد« واه !واه! چشم ماروشن !بینید ، خرلت خور باپای خود آمده است ! « خرلت خور» لقبی بود که خود حاکم به پسرقمچین خور داده بود . سپاهیان حاکم اورا کشان کشان بحضورحاکم ظالم وخونخوار آوردند . حاکم که می خواست برای تفریح وشوخی از هرفرصتی استفاده کند ،به اوگفت : «خوب ،اینجا خانه وقریۀ تو است؟ وتوچون اسپی برای سواری من نداری ،خودت قاطر من شو ! » آنگاه درمیان غریو و قهقهۀ مردان حاکم ،بر دوش جوان قمچین خور پالان ،وبر دهنش افسار بستند . بعد حاکم برپشت او برپشت او سوار شد وقمچین خود را بالا برده ضربۀ محکمی به رخسارۀ او واردکرد وبا خنده های دیوانه وار چو چو گفته فریاد می زد : «خرلت خور مرا اسپ سواری بده !» جوان قمچین خور گفت : «بسیار خوب ، برای اسپ آماده شو که مردم از آن افسانه ها بسازند ! » بعد هردوپای حاکم را محکم گرفته درمیان شعله های آتش دوید . سپاهیان با چشمان حیرت زده دیدند که حاکم فریاد می زد و بهوده می کوشید تا خود را از چنگ پولادین جوان قمچین خور نجات بدهد . دیری نگذشت که هر دوطعمۀ شعله های آتش شدند .
بامرگ حاکم ،مردان اوهمه فرار کردند . برودی داستان شجاعت جوان قمچین خور در اطراف ونواحی آنجا پخش شد وبالاخره به سمع پادشاه رسید . پادشاه هیئتی را برای تحقیق به آنجا فرستاد . خانوادۀ حاکم مورد خشم شاه قرارگرفت ،بسیار از مردان او زندانی شدند ویک حاکم جدید وعادل وراستکار حکمفرمای آنجا گردید .درعین حال داستان جوان قمچین خور بعنوان یک افسانۀ باستانی دربین مردم رواج یافت . درخلال سالها متمادی ،داستا نسرایان ،نسل اندر نسل وسینه به سینه ، از مرد شجاع ونیرومندی قصه می کردند که بخاطرنجات قریه ومردم خود ازشرابلیس ،شیطان را بر دوش خود دربین شعله های آتش افگند .
اقتبا س ازافسانه ای ازکشور نایجریا


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر