۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

خاطرات داکتر پیچکاری

بعد از مرگ
دردهی که داکترپیچکاری زندگی میکرد.
زمینداری بودبنام (حاتم بیگ)که دوپسر داشت بنامهای عبدالرشید وعبدالکریم. (حاتم بیگ) آدم با انصافی بود وهر دوپسرخودرا بسیار دوست داشت. پسرانش اما،با هم جورنمی آمدند. عبدالرشید که کلان تربود، همیشه ازعبدالکریم گله وشکوه میکرد و عبدالکریم نیزهیچگاه دل خوشی از برادرکلانترش نداشت.تلاشهای حاتم بیگ برای آشتی و برقراری دوستی بین دوجگر گوشه اش نتیجه ای بدانصورت نمیداد وگهگاه که(حاتم بیگ)با داکترپیچکاری درد دل میکرد از آیندۀ پسرانش اظهارنومیدی میکرد. یکروز که مشاجرۀ کلانی بین عبدالکریم وعبدالرشید درگرفته بود. مشآجره به جنگ و زد وخورد کشیده و خلاصه همسایه ها آمده وجنگ را خلاص کرده بودند. بعداز این مسئله،عبدالکریم ازخواست تا برای اوپول بدهد واو را رخصت کند تا به شهربرود واینهمه جارو جنجا ل خاتمه یابد. با وجود اینکه(حاتم بیگ) آرزو داشت تا هردوپسرش به اوشانه وبازو داده زمینها را بارور تر کنند اما ازاین همه جنگ وجدال به تنگ شده بود. لزا با مشورۀ داکتر پیچکاری وچند تا آشنای دیگر نصف زمین رافروخت وپول آنرا به پسرش داده او را راهی شهر کرد.
ازآن روز به بعد عبدالرشید که میدانست زمین میراث اواست وبس وعبدالکریم دیگر درآن شریک نیست هر روزاز صبح تا غروب سر زمیها رفته برخلاف سابق چنان کارمیکرد که پدرش را متعجب میساخت و همیشه با تکبر ونخوت به او میگفت که اوبیشتر از ده تا عبدالکریم کار خواهد کرد. ازطرفی ازقضای بد عبدالکریم درشهرگرفتارچند رفیق نا اهل شده وبه مـثل قدیم(با ماه نشینی،ماه شوی، با دیگ نشینی،سیاه شوی)بجای کارو زحمت،زندگی رابه عیاشی وخوشگزرانی سپری میکرد. هرگاه کسی از شهرمی آمد و(حاتم بیگ)از احوال پسرش جویا میشد،دلش پرخون میشد وپسرش احوال میداد که کارکند وزحمت بکشد. اما این حرفها درگوش عبدالکریم باد بود. رفیق های بد،او راچنان آغشته وآلوده کرده بود که جزخوشگزرانی به هیچ چیزدیگرنمی اندیشید.
با وجود اینکه عبدالکریم پول وافری ازولایتش به شهرآورده وخانه خوبی هم خریده بود اما وقتی درآمد نباشد، سرمایه،اگرگنج قارون هم باشد تمام میشود، عبدالکریم نیزبعد ازمدتی کم خرج شد.خانۀ خودرا فروخته خانۀ کوچکی درمنطقۀ غریب نشین کرایه کرد.وچون به ولخرجی وکاهلی عاد ت کرده بود بجای شروع یک کار خوب امروزرا به امید فردا گزراند تا اینکه این پول هم تمام شد. با به اتمام رسید ن پول،دوستان جانا جانی همه ازعبدالکریم دورگریختند. اواکنون میخواست کارکند ولی چون مردکارنبود کسی اورا به کار نمی گماشت. به زودی صاحب خانه،عبدالکریم را ازخانه کشید واومجبور به زندگی درروی سرک وگدایی درکوچه ها شد.یکی ازروزها پیرمردی که ازقریه آمده بود عبدالکریم راشناخت و وقتی حال و روز اورا دید بسیار غمگین شد واز اوخواست که به قریه نزد پدرخود برود. عبدالکریم گرچه چیزی نگفت ولی شنیدن نام پدر وجدان اورا شدیداً آزارداد.او به کدام رو نزد پدرمیرفت؟ چه میگفت؟ ازطرفی،درشهرچه میکرد؟ گدایی؟آیا منت پدربهترازشرم گدایی نبود؟ولی اگر پدراورا می راند،چه میکرد؟ اوبعد ازفکر وچرت زیاد تصمیم گرفت به هر ترتیبی که شده نزد پدربرود. با هرمحنت ومشکلی که بود همان قدر پول گدایی کرد که بتواند تا دهش برسد واما چه رسیدنی! یکرورقبل ازورود عبدالکریم به ده، (حاتم بیگ) ازآمدن پسرخبردارشد. او فوراً دستورداد دوتا گوسفند پروار را لاندی کنند وهمراه باچند نفر از دوستان به استقبال پسررفت. ازطرفی عبدالکریم با لباسهای بسیار کثیف وپاره پاره ودلی آزرده ومقصر،هرقدمی که بسوی قریه اش نزدیک ترمیشد ازخود وازکرده اش شرمگین ترمیشد واز اینکه چنین آبروی پدر وفامیل را برده بود خود راسرزنش میکرد وتقریباً یقین داشت که پدرش او را ازخود وفامیل رانده (عاق) خواهد نمود. اما اوفقط امید داشت که چنین نشود. همینکه ازسرویس پیاده شد ازدور اسپ سفید پدررا شناخت.لرزه بر اندامش افتاد. عرق شرم ازپیشانی اش جاری شد وازخدا خواست زمین چاک شود واو را ببلعد. آخر به کدام روبه پدر میدید؟ وقتی (حاتم بیگ) اسپ را قمچین کرد عبدالکریم نزدیک بود ازترس زهره کفک شود ازدور پدرش خشمگین معلوم میشد، اماچاره چه بود؟ هرچه شود،شود. خواست صورتش رابرگرداند وبرود اما به کجا ؟(حاتم بیک) از اسپ پیاده شد وبسوی پسر دوید او را بغل گرفت و در حالیکه گریه میکرد و از سرو صورت وچشم وکوش وبینی اوبوسه میگرفت. خدا را شکرمیکرد که پسرش صحیح وسالم برگشته. فوراً لباسهای کهنه وکثیف او را کشیده ولباسهای اعلا وابریشمین با لنگی پهلوی به جانش کرد. عبدالکریم ازاستقبال پدرچنان متعجب بود که حرف زدن مانده بود،گویی گنگه شده بود. از طرفی عبدالرشید هنگامی که برادرش درشهربه عیاشی و ولخرجی مشغول بود حتی یک روزبیکار نمانده از آفتاب برآمد تا غروب سرزمینها کارمیکرد وپدرش حتی یک روز درازای این همه زخمت کشی وعرق ریزی، او را تحسین نکرده بود دلش سخت درد کرد. آنروز سر زمین نرفت ومستقیاً نزد داکترپیچکاری که به احترام اورا کاکا داکترمی گفت رفته،از پدر نالیده گفت: (کاکاداکتر! توخومیفامی که دراین مدتی که کریم خان دَشارپیسه باد میکد، مه هرروز شیرۀ جانمه دَسرِ زمینها میکشیدم.اما امروز پدرمه بین که دراهِ این نامرد گوسفند میکشه !) وقتی دردِ دل عبدالرشید تمام شد داکتر در حالیکه دست خود رابه شانۀ عبدالرشید میگزاشت به آرامی گفت : جان کاکا! راست میگویی،این بسیار دردآور است، اگر من هم جای تو بودم،رنجیده خاطر میشد م. اما پدرت هردوی تان را دوست دارد....) عبدالرشید ناگهان حرف داکتر راقطع کرد، (هردوی مارا؟ کاکاجان! چه میگی؟ یک نامردی را که سرزنده ،میراث خواست! وبعد گدایی کرد ومرا که همه عمرزحمت کشیدم ؟ هردوی ما پدرم دوست دارد؟ عجب! چطور ممکن است!) داکتر به آرامی گفت، ((جان کاکا! تا پدر نشدی محبت پدرانه را نمیفهمی و یک راز دیگر را برایت میگویم ، من شیده ام که میگویند: بهترین نوع محبت آن محبتی است که به کسی عطا شود که لیا قتش را ندارد.))

م. گلستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر