۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

چند خاطره در يک زمينه عقربې که مرگ آفرين شد






چند خاطره در يک زمينه
عقربې که مرگ آفرين شد

در يکی از روزهای نيمه ی دوم ماه ميزان سال ۱۳۵۰ خورشیدی بود که ما پيامی را مبنی بر بزرگداشت ازسوم عقرب دريافت کرديم . پيام آور يکی از دانشجويان پوهنتون ننگرهار،به نام ضمير ميهن پور بود.
در آن روز، ما در باغ قلعه سراج نشستی داشتيم که ضمن آن فرستاده کميته ولايتي ننگرهارِ جريان دموکراتيک خلق افغانستان(شاخه پرچم)پيام کميته مرکزی را به ما ابلاغ کرد. در پيام تاکيد شده بود که امسال بايد در سراسر کشور، در هر واحد اداری که هسته سازمانی حزب وجود داشته باشد،از سوم عقرب تجليل به عمل آيد. فرستاده،ازسوی کميته ولايتي ننگرهار وعده دادکه مسووليت تهيه شعار ها و پرچم ها را آنهابه دوش خواهند گرفت .
فرستاده رفت و ما مانديم و کار دشوار سازمان دهی مظاهره سوم عقرب که هم مشکل ساز بود و هم زمانگير.
در کميته سرپرست ولايت لغمان،در پهلوی ديگران دو برادر جوانمرد، دو جوانی که دلهای شان آگنده از عشق ميهن وهم ميهنان بود نيز عضويت داشتند. يکی عبدالرحمان که روانش شاد باد و آن ديگری عبدالجليل که برايش عمر دراز توام باسلامتی و سرفرازی آرزو ميکنم .
در ترکيب کميته سرپرست حزبي ، به جز عبدالرحمان که در همان سال از ليسه روشان فارغ شده بود و به تازه گی در دفتر شاروالی مهترلام به کار آغاز کرده بود،ديگران همه شاگردان ليسه روشان بودند.همچنان تذکر بايد داد که هسته های سازمانی حزبی در ادارات دولتي وليسه های شيخ محمد حسين الينگار،ميا عبدالکريم اليشنگ و ليسه قرغه يي نيز وجود داشت.
در شرايطی که نه تسهيلات ترانسپورتي وجود داشت،نه تيليفون های همراه و نه انترنت،سازمان دادن مظاهره يي در زمان کوتاه خالی از دشواری نبود.
در يکی از نشستها دو نفر موظف شدند که مسووليت فرهنگيي مظاهره را به دوش بگيرند: عبدالرحمان و اينجانب.
از آنجاييکه در لغمان امکان تهيه و ترتيب شعارهای مظاهره وجود نداشت ومطابق به وعده ي که فرستاده کميته حزبی ننگرهار سپرده بود،عبدالرحمان و من ناگزير به ننگرهار رفتيم تا مساله شعارها و پرچم ها را به کمک رفقای ننگرهار حل نماييم.
اعتراف بايد کرد که در آن زمان پوهنتون ها و موسسات تعليمي وتحصيلي کشور به کانون های فعاليت های سياسي تبديل شده بودند و ليليه ها و خوابگاه ها امکانات خوبی را در اختيار سازمانهای سياسي ميگذاشت .
ما نيز با استفاده از شرايط ، شب را در«درونته» در خوابگاه پوهنځی طب گذشتانديم که خاطره تلخ و دردناکی را بر ذهنم باقی گذاشت :
تا نيمه های شب درگير نوشتن و تهيه و تدارک شعار های مظاهره بوديم . پس از آن ما را به يکی از اتاق های کوچک خوابگاه که تنها يک چپرکت دومنزله فلزی داشت راهنمايي کردند. باشنده گان اتاق دو تن از دانشجويان طب بودند که يکي انها آن شب جای ديگری خوابيدو ديگری که سردارنام داشت همراه ما در اتاق ماند.
بار اول بود که سردار را ميديدم ، اوچنان صميمي،مهمان نواز و خوش صحبت بود که دل آدم ميشد تا صبح به صحبت های شيرينش گوش کند و از او بياموزد.
سردار چپرکتش را به ما که مهمانان ناخوانده بوديم،واگذاشت و خودش روی زمين خوابيد.
رفيقم عبدالرحمان بنا به خواهش من که گفتم در منزل بالای چپرکت خوابم نميبرد،منزل زيرين را به من رها کرد . يک وقتی بود که با چيغ وحشتناک عبد الرحمان از خواب پريدم.سردار برق را روشن کرد، ديدم که عبدالرحمان بر روی زمين نشسته و از رويش خون جاري است. اواز منزل بالايي چپرکت بر زمين افتيده بود و رويش خراشيده شده بود. سردار با محبت برادرانه زخم رويش را شست وپانسمان کرد.من با تاکيد زياد از عبدالرحمان خواهش کردم که چپرکت های مارا باهم تبديل کنيم،مگر او نه پذيرفت و با خنده گفت نه ميخواهم که فردا هردوی ما با روی خونين به خانه برگرديم .
فردا بار و بنه خود را که شعار ها و بېرق های بسته بندي شده بود،گرفته و توسط يکی از سرويسها عازم لغمان شديم . برای شعارها و بيرقها بايد چوب دسته ها تهيه ميشد.از آنجاييکه درشهر مهترلام چوب دسته های آماده وجود نداشت تا خريده شود،ناگزير من و سميع الحق ( برادر داکتر زال محمد) دسته ها را از درختهای بيد زمين های خود ما بريديم و آماده ساختيم .
رفقای ما با عشق و شوريده گيي تمام سرگرم آماده گي و سازمان دهي گرد هم آيي سوم عقرب بودند.آنان با پای پياده فاصله های زيادی را طی ميکردند تادهقانانی که با ما همنوا بودند،برای اشتراک د ر مظاهره دعوت کنند.
روز موعود فرارسيد. روز سوم عقرب ۱۳۵۰. همه رفقا صبح وقت خودرا به محل تعين شده که دروازه ورودی ليسه روشان بود،رسانيده بودند. پرچم های سرخ برافراشته شدند و شعارهای که بر روی تکه های سرخ نوشته شده بودند باز گرديدند و فضا را رنگين ساختند.
دو تن از محصلين انستيتيوت پوليتخنيک کابل: عبدالظهور رزمجو و حضرت همگر که از سوی کميته مرکزی حزب جهت همکاری در امر تدويرگردهم آيی سوم عقرب توظيف شده بودند،به ما پيوستند.
مظاهره آغاز شد.صحبت های در مورد پيشينه حادثه سوم عقرب صورت گرفت و شعرهای تهيج آور و احساسات برانگير خوانده شدند.
ياد آور بايد شوم که دراين روز در شهر مهترلام در مجموع چهار حزب سياسي مظاهره داشتندکه عبارت بودند از:
ـ جريان دموکراتيک نوين (شعله يي ها)مظاهره شان در سرک عمومي مهترلام کابل،در جوار هده موترهای کابل و جلال آبادبر پا بود.
ـ جريان دموکراتيک خلق (پرچمداران) مظاهره پرچمداران در دروازه ورودی ليسه روشان تدوير يافته بود.
ـ جريان دموکراتيک خلق (خلقي ها)مظاهره آنان روبه روی مکتب نمبر اول جريان داشت .
ـ اخوان المسلمين يا به اصطلاح خود شان جوانان مسلمان که پهلوی بنای مديريت معارف گرد هم آمده بودند.
در آن زمان ،مهترلام شهر کوچکی بود.هر بيگانه ی که به شهر وارد ميشد،شناخته شده و توجه مردم به آن جلب ميشد. چند روز پيش از سوم عقرب چهره های مشکوکی که تعدادی از آنان ريشهای رنگه و حنا زده داشتند،به چشم ميخوردند.در روز مظاهره متوجه شديم که تعداد بيگانه ها نسبت به خودی ها و اخوانيان محلی بيشتر است.
رهبری مظاهره اخواني ها نيز به دست همان بيگانه های دارای ريش های رنگه و حنايي بود.
ما از چند روز پيش اطلاعاتی دريافت کرده بوديم مبني بر اينکه اخوانی ها تصميم دارند که در روز سوم عقرب در لغمان حمام خون برپاکنند.و مظاهرات چپی هارابا خشونت تمام سرکوب نمايند.
بر مبنای همين اطلاعات بود که به دو نفر از رفقا وظيفه داديم تا از چگونه گی صحبتها و تصاميم اخوانيها پيوسته ما را در جريان بگذارند.
يکبار خبر امد که سخنران اخوانی ها گفت که ‌: های مردم مسلمان ميدانيد که کمونست چه معنا؟در زبان کفار کمون به معنای خداست و نست يعنی نيست.
ببينيد که در بيرقهای خود نوشته اند که روزه بخوريد،نماز نخوانيد و ...
رفيق ديگر کمی پيشتر از ساعت ده اطلاع داد که سخنگوی اخوانی ها که با لهجه عجيب و غريبی صحبت مينمايد ميگويد که : ديگران به خاطر جهاد به فلسطين ميروند، خداوند فلسطين را به خانه شما آورده است.لهذا همينکه مظاهره کمونستها به داخل شهر رسيد، بر آن يورش ببريد و يکی شان را هم زنده نمانيد.
پس از جمعبندي وتحليل اطلاعات رسيده ، فيصله به عمل آمد که گردهم آيي در همينجا ختم شود و اشتراک کننده گان پراکنده شوند.
در قطعنامه مظاهره، ضمن آنکه سرکوب خونين مظاهره صلح آميز سوم عقرب سال ۱۳۴۴محکوم گرديده بود،اعلام گرديد که هدف ما بزرگداشت از شهدای سوم عقرب و بلند ساختن صدای رسای اعتراض خلق زحمتکش افغانستان،در برابر ستم و استبداد طبقات حاکم بود که که ما به آن نايل آمديم .اکنون اطلاعات ما ميرساند که ارتجاع سياه افراطی تصميم دارد که تظاهرات صلح آميز نيروهای دموکرات و ترقيخواه رابه خشونت کشانيده و از آن بهره برداری سياسي نمايد. لذا ما در همينجا گردهم آيي خويش را به پايان ميبريم و به تمام رفقا و هواخوان اکيداً خاطر نشان ميگرددکه از گشت و گذار در شهر بپرهيزند و به صورت فوری به خانه های شان بروند.
پس از آنکه گرد هم آيي ما به پايان رسيد،دو تن از رفقای مهمان عازم کابل شدند من و چند تن ديگراز ياران تصميم گرفتيم به جلال آباد برويم و در آنجا در مظاهره اشتراک ورزيم . هنوز در هده موتر ها منتظر سرويس بوديم که عبد الرحمان را ديدم که بسته شعارها و بيرق ها زير بغلش است و به سوی ما می آيد.
من ا زوی خواهش کردم تا با ما همراه شود و يکجا به جلال آباد برويم . به شوخی گفت ميخواهي که اينبار طرف ديگر رويم زخمی شود؟گفتم تا شام پس برميگرديم .گفت نی نميتوانم شما برويد،روز خوب برای تان آرزو ميکنم. متوجه خود باشيد،معلوم ميشود وضعيت چندان اطمينانی نيست.
گفتم تو غم مارا ميخوری ، کمی به فکر خود هم باش .لازم است هرچه زودتر به خانه بروی . گفت بيرق هارا جابجا ميکنم ،يکبار به دفتر ميروم،از مدير شعبه اجازه ميگيرم وبه خانه ميروم .
ما به جلال آباد رفتيم و تمام روز آنجا مانديم . نزديک غروب آفتاب بود که يکی ازسخنرانان ، قطعنامه مظاهره را ميخواند.کسی روی شانه ام دست ماند،ديدم غفار بريالی بود.گفتم تو از کجا شدی؟ تو که در لغمان ماندی.چهره اش تيره و غم اندود بود به مشکل ميتوانست حرف بزند. با تاثر گفت،من و قيوم همين چند دقيقه پيش رسيديم . عبد الرحمان کشته شده،ما آمديم که به رفقا اطلاع بدهيم .
من از بريالی، خواستار شرح چگونه گی وقوع اين حادثه غمبار و ناميمون شدم .
او چند کلمه ی را برزبان آورد و اما تو گويي حرفها در گلويش گره خورده اند و برون دادن آنها کاريست دشوار و رنج دهنده . ديگر نميتوانست قصه دردآلود سلاخيی رفيق همراه و همرزمش را دوام بدهد.رنگش پريده ولبانش خشک بودند.در اخير تنها گفت خوب شد که تو در آنجا نبودي .
ما پس از گفت و گوی کوتاه با رفقا،تصميم گرفتيم به لغمان برگرديم . با عجله به سوی ايستگاه موترهای لغمان حرکت کرديم.در ايستگاه تنها يک موتر ازنوع «واز»روسی ايستاده بود.موتروانش نميخواست در تاريکي شب حرکت کند.ما اورا راضي ساختيم غير از ما دو نفر ديگر هم بودند که ميخواستند لغمان بروند.
آن دونفر در سيت پيش رو پهلوي موتروان جاگرفتند و ما چند نفر در عقب نشستيم.همينکه موتر چالان شد ديدم که شکور يکی از اخوانی های لغمانی که دانشجوی پوهنځی طب ننگرهاربود با دَوِش خود را به موتر رساند.او در حاليکه لبخند برلب داشت همه ی ما را از نظر گذشتانده ، سلام داد و به موتر بالا شد.
موترآهسته آهسته حرکت کرد و راه مهترلام را که در آن روز شاهدِ بی زبان جنايت هولناک کشته شدن يکی از فرزندان جوان و برومندش بود،در پيش گرفت .
نميدانم شکور به چه چيزی مي انديشيد. ولي معلوم ميشد که از حادثه شهر مهترلام که با دستان جنايت آفرين يک تعداد از همفکرانش به وقوع پيوسته بود،هنوز خبر ندارد.
ماچند تن از همرزمان و همدلان عبدالرحمان اما غمگنانه به سرنوشت خونين و غمبار رفيق خود که در آن روز سياه به خاک و خون کشيده شده بود مي انديشيديم و از دل هرکدام ما خون ميچکيد.
تا وقتيکه موتر حامل ما از بند درونته ميگذشت ،هوا تاريک شده بود و شب سياه قيرگون برهمه جا و همه چيز سايه افگنده بود.
هنوز دوسه کيلومتر از بند درونته دور نشده بوديم که حرکات غير عادی يکی از رفقای ما که قيوم نام داشت توجه ام را به خود جلب کرد.او بسيار نا آرام معلوم ميشد.گاهی پشت گردن خود را ميخاريد و گاهی هم با مُشت به زانويش ميزد.
همه خاموش بودند و هيچکس گپ نميزد.ناگهان قيوم از جای خود برخاست نزديک من آمد و پهلويم نشست .سرش را به گوشم نزديک کرد و به آهسته گي گفت :
مه ای موشه ميکُشم . خَفَکش ميکنم و از موتر پايين قُلاچش ميکنم .
من که منظورش را فهميده بودم ،خود را به نافهمی زده سوال کردم ،کی را ميگويي؟
گفت : مقصدم بچه ي حاجی شټُک است.( پدر شکور به حاجي شُټک مشهور بود) من گفتم ،قيوم جان ما که آدمکُش نيستيم ،اخلاق واصول حزبیِ ما اجازه نميدهد کسی رابکشيم .تو چرا اينطور حرف ميزنی .
قيوم گفت : مه انتقام رفيق خوده ميگيرم . به اصول حزبی کار ندارم . شما ميتوانيد فردا مره از حزب اخراج کنيد.
من گفتم شکور که کاری نکرده،معلوم ميشود که او تمام روز در جلال آباد بوده و از حادثه هم خبرندارد.اگر ميدانست هرگز تک و تنها همراه با مايکجا دراين شب تاريک سفر نه ميکرد .
بحث و گفت و گويِ ما دوام يافت . غفار بريالی که پهلويم نشسته بودوتا آنوقت گپ های ماراخموشانه گوش ميکرد، به قيوم گفت تو چه قسم حزبی استي که به آدم کُشتن کمر بسته يي،چنين توقع را از تو نداشتم . ما کسی را اجازه نميدهيم به چنين اعمال دست بزند،مهربانی کن در جايت بنشين .
قيوم رفت و در جايش نشست و اما شکور به نيت قيوم پی برده بود و ميدانست که در سر قيوم چه ميگذرد. هر باری که قيوم برميخاست ميديدم که شکور عاجزانه خود را جمع ميکرد و هر کدام مارا از نظر ميگذشتاند.
نزديک منطقه ي حيدرخانی ، بريالی و قيوم پياده شدند. من که شکور را زير نظر داشتم ،ديدم که پس از پياده شدن قيوم ،ترس و واهمه از سرورويش پريدو مطمين شد که ديگر کسی به او کار ندارد.
به شهر مهترلام که رسيديم ، موتر در ايستگاه موتر های کابل و جلال آباد
ايستاد شد.چند نفری که تا آنجا در موتر مانده بودند،پياده شدند و اما شکورچنان به سرعت پريده بود که تو گويي به سايه تبديل شده و در تاريکيي شب گُم شده است .
در شهر مهترلام حالت نظامي حاکم بود. سربازان و افسران فرقه ننگرهار در تمام شهر موضع گرفته بودند. در پهلوی ديوار ها و زيردرختها وسايل زرهی ايستاد بودند و سربازانی که کلاه آهنی بر سر داشتنددر پشت ماشيندارهای ثقيل آماده فير بودند. آنان کمی پس از وقوع حادثه خونين کشته شدن عبدالرحمان به لغمان رسيده بودند.
در آن شب سياه و غمناک،نه موتری يافت ميشد و نه گادي ای که به سواری آن خودرا به خانه برسانم .
يکی از آن دونفر همسفر ناشناس،که با ما يکجا از جلال آباد آمده بود ، بامن همراه شد.ازينکه سمت و سوی حرکت ما يکی بود،هردوی ما احساس خوشي ميکرديم . در ميان ترس و وحشت از شهری که در آن شب تا دندان مسلح بود، گذشتيم و راه خانه را درپيش گرفتيم.
خانه ما در دره بهشتيِ الينگار موقعيت داشت : قلعه پدري ، با ديوارها و برجهای ضخيم و بلندِ تيرکشدار.
همين که از دروازه کلان ورودی داخل قلعه شدم،دريافتم که همه اعضای بزرگسال خانواده در مهمانخانه گرد هم آمده اند. من که داخل اتاق شدم،خموشی عجيبی فضای اتاق را پُرکرد. چهره ها شکفتند ولی همه ناباورانه بسويم می نگريستند . مادرم از جا پريد،به سويم آمد،دستهايش را به گردنم انداخت و بلند بلند گريست . گويي مادرم ميخواست اشکهايش را که در تمام زنده گی روی هم انباشته بود و مجال ريختنش را نيافته بود، دراين شب بگريد و دل غمگينش را خالی نمايد. در اخير رويش را به سوی پدرم دور داد و گفت من ميدانستم که بچيم زنده است و شما مرده اش را ميپاليديد.
همه خاموش بودند. پدرکلانم گفت خدا را شکرکه زنده برگشتی.آوازه کشته شدنت را انداخته بودند. ما امروز دوبار ولايت و اطراف آنرا پشت جنازه ات گزوپل کرديم . به خاطر مرگ رفيقت متاسفم ، خدا ببخشدش.
من از پدرکلانم تشکر کردم و به اتاق خود رفتم .
تمام آن شب خواب به سراغم نيامد . صحنه های حوادث آن هفته ، مانند نمايش فلم رنگه بر روی پرده ذهنم جاری بودند.
فردا صبح ،همينکه هوا روشن شد،خود را به قبرستان قريه محمد پور(مهمندپور)
برسر آرامگاه شهيد عبدالرحمان رسانيدم و چند قطره اشکی را نثار خاکش کردم.
ازآنجا رفتم به سراغ اسلم يکی از دوکانداران شهر که از هواخواهان حزبیِ ما
بود، تا قصه دردآلود حادثه شوم ديروز را از زبان او بشنوم .
او برايم چنين قصه کرد:
پس از آنکه مظاهره شما به پايان رسيد،اخواني ها به سوی مرکز شهر حرکت کردندو در نزديکي مسجد جامع گرد هم آمدند. در اين هنگام ،افراد ناشناسی به شکل گروپ های دو سه نفري در بازار ميگشتند وبازاريان را تهديد ميکردند که دوکانهای شان را ببندند و به مظاهره شان بپيوندند، در غير آن دوکانهای شان به آتش کشيده خواهند شد.
آنان که منتظر آمدن مظاهره شما به مرکز شهر بودند، با ختم مظاهره شما تير شان به سنگ خورد. پس از آن ديوانه وار پشت شکارِ به گفته خودشان «کمونستها» ميگشتند.کدام جاسوس برای شان خبر آورده بود که يکی از آن «کمونستها »در دفتر شاروالی کار ميکند . پس از آن همه شان اللهُ اکبر گويان به سوی ساختمان شاروالي ، روی آوردند.
در اين هنگام،عبدالرحمان در منزل دوم ، در دفتر خود بود. افرادی از لشکرِ وحشت و دهشت از راه زينه ، خود را به منزل دوم رسانيدند.همکاران دفتر به عبدالرحمان مشوره دادند تا از راه کلکين به سمت عقبی تعمير، خود را نجات دهد.او چنين کرد.از منزل دوم به پايين پريد و با دَوِش ، درحاليکه پايش به شدت آسيب ديده بود، خود را به درب ساختمان پوليس « سرماموريت » رسانيد. مسوولين «امنيتي» دروازه را به رويش بستند.اوکه آخرين اميد نجات را از دست داده بود ناگزير به ساختمان نيمه کاره ايکه روبروی دفتر پوليس قرار دارد، پناه برده و در يکی از اتاقها منتظر سرنوشت خونبار و غم انگيز خود ايستاد. لشکريان وحشت و جنايت فرارسيدند و نامردانه زير نام اسلام و اسلاميت ، با هرچه دردست داشتند از قبيل کارد و تبر و تبرچه و چوب و خشت ، بر سر و رويش کوبيدند.
پس از آن ، بدن پاره پاره و نيمه جانش را ، از راه زينه به پايين کشانيدند و در جوار مسجد جامع بار ديگر چيزی اخوانی و ملا و ملاچه که بود، مانند مور وملخ برسرش ريختند. سرانجام پيکر خون آلودش را در خرابه ی پهلوی ليسه دخترانه مستوره رها کردند و بدين ترتيب ، داغ ننگ ابدی را بر جبين سياه خود کوبيدند..
روز ديگر برخی از بزرگان حزبی ماننداُستاد ميراکبر خيبر، سليمان لايق دوکتور نجيب الله (آن وقت دانشجوی پوهنځی طب کابل بود ) به همراهيی شمار زيادی از فعالين حزبي،به لغمان آمدند و بر سر آرامگاه عبدالرحمان،آن کشته استبدادخشن مذهبی گرد هم آيي تشکيل دادند.اُستاد خيبر که سخنران اصلي آن گرد هم آيي بود ضمن محکوم کردن آن جنايت وحشتبار، همبستگيِ حزب را با خانواده عبدالرحمان،سازمان حزبی و مردم لغمان ابراز داشتند. پس از آن به مسجد قريه رفتند و در مراسم فاتحه اشتراک ورزيدند.
پنجم عقرب بود که يکی از رفقای ما به نام عزيز موج که محصل پوهنځی طب ننگرهار بود برايم آگاهی داد که فردا ششم عقرب بخاطر محکوم ساختن حادثه کشته شدن عبدالرحمان، مظاهره بزرگی در شهر کابل از سوی حزب به راه انداخته ميشود.
فردا صبح وقت به سوی کابل حرکت کردم و توانستم در آخرين لحظات مظاهره خود را به پارک زرنگار برسانم .
درگرد هم آيي بزرگی که در پارک زرنگار شهر کابل از سوی حزب سازماندهی گرديده بود ، مزيد بر اعضا و هواداران حزب ،تعداد وسيعی از وابسته گان احزاب و سازمانهای دموکرات و ترقيخواه و همچنان شخصيت های مستقل سهم گرفته بودند.
روانشاد ببرک کارمل در حالی در اين مظاهره عظيم سخنرانی ميکرد که نيروهای پوليس مظاهره را از چهار طرف محاصره کرده بودند و هر لحظه توسط بلندگوها اخطار ميدادند که در صورت ادامه گرد هم آيي ، پوليس مداخله ميکند و مسووليت عواقب آن به دوش سازمان دهنده گانِ مظاهره خواهد بود.
با گذشت هر لحظه حالت بحراني ميشد و پوليس حلقه محاصره را تنگتر ميساخت و مظاهره کننده گان را به عکس العمل وا ميداشتند.
در همين لحظات ،روانشاد عبدالغفار خان ، آن همرزم وهمراه مهاتما گاندي که متصل ميز خطابه ، پهلوی اُستاد خيبر ايستاده بود، مشوره داد که بهتر خواهد بود که گرد هم آيي خاتمه داده شود و به محافل ماجراجو فرصت داده نشود که زير نام تامين امنيت ، مظاهره مسالمت آميز کنونی را به خاک و خون بکشاند.
با در نظرداشت حالت تحريک آميز که توسط پوليس ايجاد شده بود و مشوره عاقلانه جناب عبدالغفار خان ، رهبری حزب تصميم گرفت ختم گرد هم آيي اعتراضي را اعلام کند و به نيرو های عقبگرا فرصت هيچگونه ماجراجويي را ندهد .
بدينگونه سوم عقربِ خونين ، که آغازگرِ آن استبداد سلطنتی بود، از سوی سيه انديشانِ سيه کارِ مذهبی تکرار شد. آنان نهال تناورِ زنده گیِ يکی از جوانان وطندوست و ترقيخواه کشور را، با تبر وحشت و بربريت سرنگون ساختند.
در سوم عقرب سال ۱۳۵۱ يکی ديگر از فرزندان خلق زحمتکش افغانستان به نام عبدالقادر از سوی گماشته گان استبداد ومحافل عقبگرا در ولايت هرات به شهادت رسيد که روانش شاد باد.
سوگمندانه که اين کشتن ها و کشته شدن ها با قساوت و سنگدلی ی تمام با اشکال و شيوه های گوناگون تا هنوزادامه دارد.
و اما با وجود وزش بادهای تندخزانی و موجوديت ابرهای تيره و تار در فضای کشور، از خون عبدالرحمان و هزاران کُشته سرخرو و سرفراز راه آزادی ،ترقی و عدالت اجتماعی هزاران گل اميد و يقين مردم افغانستان بارور خواهد شد و درخت آرزوهای شان به ثمر خواهد نشست.
ارواح همه شهيدان و رفته گان
شاد، نامها و يادهای شان جاودان و راه شان بي ر هرو مباد.
« گور خونين شهيدان به تو آواز دهد ــ مشعلی را که فروزان شده خاموش مکن
ما به اُميد وفای تو گذشتيم ز جان ــ دوستان را مبر از ياد و فراموش مکن »
 صدیق کاوون
۱ -۸ -۱۳۹۷
*****

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر