۱۳۹۹ مهر ۲۲, سه‌شنبه

خاطراه ای درد آور ولی افتخار آمیز

 
 

 
ارسالی محمد نعیم غیور
خاطراه ای درد آور ولی افتخار آمیز : نوشته ای از رفیق عطاءالله ابراهيمي
رهبر پاک سرشت و خدمتگار مردم و رفیق همرزم و جوانمرد و گهرشناس
زمانیکه در سال 1371, بعد از سقوط نظام ، زنده گی در کابل برایم دشوار گردید ، به مشوره عده ای از رفقا به مزارشریف رفتم ! ازینکه با جنرال مومن قبلا در لوای چهار سرحدی نیمروز به صفت آمر سیاسی همکار بودم وشناخت داشتم به حیرتان رفتم واز وی خواستم تا برایم وظیفه ای تعیین کند، جنرال مومن مرا به صفت امر تعلیم وتربیه موظف نمود ، و از جانبی برایم حیرتان خوشایند بود زیرا رهبر گرانقدر ببرک کارمل فقید نیز در شهرک حیرتان زندگی میکردند .درین مدت طوری مخفیانه هفته ای یک مرتبه به دیدن رهبر میرفتم زیرا جنرال مومن در تبانی با حکومت ربانی رفت امد را با رفیق کارمل اجازه نمیداد و هرکس که میرفت، از منسوبان نظامی مورد پیگرد و تهدید قرار میگرفت ، یک روز ساعت شش شام از پیش روی خانه کارمل صاحب در حالیکه سوار به موتر خود بودم عبور میکردم دیدم خانه رفیق کارمل برق هایش روشن نیست ، متعجب شدم که اول شام رفیق کارمل کجا رفته باشند ؟ خود را مکلف دانستم که تا از وی عیادت نمایم ، موتر را دور تر متوقف کردم و پیاده در تاریکی ّرفتم به دروازه خانه زنگ منزل واقع بلاک های افسوتر را فشار دادم جوابی نشنیدم چندین بار زنگ زدم، دیدم که اهسته صدای پای شنیده شد ، صدا زدند و گفتند که کی هستی ؟ گفتم یکی از شاگردان خورد تان ! بعدا درب را باز کردند ، دیدم که رفیق کار مل با لباس خواب اند. برایم گفتند رقیق عزیز خوش امدی بیا داخل سلام کردم تلاش کردم که دست شان را ببوسم ، اجازه ندادند ، رفتیم داخل اتاق پرسان کردم که رهبر عزیز چرا برق منزل خاموش بود و چرا زودترخواب شده بودید ، گفتند خسته بودم باز سوال کردم که نان خورده اید ؟ دیدم جواب ندادند و گپ را را به سوی دیگر بردند ، با خودم گفتم ببینم چیزی در خانه برای خوردن دارند یا نه ! به بهانه شستن دست هایم اجازه خواستم که دست های خود را میشویم، رفتم اشپز خانه تا دست هایم را بشویم ، متوجه شدم که از دیگ و غذا خبری نیست ،
رفیق کارمل در چوکی طوری نشسته بودند که پشت شان طرف اشپز خانه بود ، یخچال را باز کردم دیدم یک قطی بیسکیت و یک بوتل اب داخل یخچال است دیگر هیچ نوع غذا و میوه ای در یخچال موجود نیست در حالیکه اشک درچشمانم حلقه زده بود با خود گفتم ، ای رهبرم تو که مدت هفت سال ریس جمهور ونفر اول این مملکت بودی امروز حتی نان خشک برای خوردن نداری ای دنیای بی وفا !
امدم ونشستم و بار دیگر پرسیدم : رهبر عزیز نان شب را خورده اید ؟ دیدم چهره ای شان دگر گون شد ، گفتند میخورم ، باز یادآور شدم که شما چیزی برای خوردن ندارید !
کارمل بزرگوار گفتند که مومن نان ای که در همین مدت میاوردند قطع کرده است و چاشت هم برای خوردن نان نداشتم ، بعدا حالم متغییر گشت از جایم برخواستم و گفتم من جای کار دارم و زود بر میگردم .
زنده یاد کارمل از من خواهش کردند که چیزی نیاورید ، من بر امدم، رفتم به بازار حیرتان ، بعضی از دکان ها باز بود و به اندازه ای که پول داشتم میوه ، خامه ووو خریدم و امدم خانه خودم از خانمم پرسان کردم که برای شب چی پخته ای ؟ گفت کوفته داریم ، گفتم چیزی به خودت بگیر و متباقی را در ظرفی بینداز که با خود میبرم ، پرسان کرد برای کی میبری ؟ گفتم برای دوست عزیز خود ، او فکر دیگری کرد و تاکید داشت تا واقعیت را بگویم ، بلاخره مجبور شدم و گفتم برای رفیق ببرک کارمل عزیز که مدت هفت سال ریس جمهور این کشور بود و امروز پولی برای خرید نان شب ندارد او هم خیلی جگر خون شد تمام کوفته را در یک دیگ ریخت با چند دانه نان !
من گفتم به خودت هم بگیر او گفت من سیر شدم نمیخواهم امشب نان بخورم همان بود که نان ومیوه را اوردم ، رفیق کارمل رو به من کرد و گفت : رفیق افسر شما چرا خود را به زحمت انداختید . همان بود که با رهبر فقیدم نان خوردیم و تا ساعت های از شب صحبت کردیم و سخنان گهر بار شان را استماع کردم و فردای ان روز در خصوص غذای رفیق کارمل با رفقا سازماندهی کردیم . این یکی از خاطرات دردناک ولی افتخار امیز بود که از رهبر انقلابی و پر افتخار افغانستان دارم .
ننگ ونفرین به رهبران امروز افغانستان که ملیون ها دالر از خون مردم افغانستان به خود جمع کرده اند ونوکری امپریالیزم را قبیحانه انجام میدهند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر